بازی تمام ...
یکـــــ گوشه بنشیند ...پشتش را کنـــــــد به دنیا ...
پاهایش را بـغل کنــــــــد وبلنــد بلنـــد بگویـــــد
من دیگــــــر بازی نمیکنم...
با همکاری یکدیگرمی شود به سرطان لبخند زد
با همیاری یکدیگر میشود به سرطان لبخند زد.
به ما یاد داده اند گذشته های شیرین و تلخ مان را به یاد آوریم ، شادی هامان را با هم جشن بگیریم و بار سهمگین غمها را با هم تقسیم کنیم . به ما یاد داده اند برای زنده بودن مبارزه کنیم ، به یکدیگر عشق بورزیم ودر شادی و غم دیگران شریک باشیم .فرقی نمی کند با کدام زبان ، کدام مذهب وکدام ملیت باید انسانیت را به یکدیگر هدیه کنیم ، چرا که زبان عشق دریاییست آنگونه که اشارت هر نگاه مفهوم زیبای رسیدن است و قلبی که هیچ مرزی را نمی شناسد.به هم بیاموزیم تهی شدن را از قید و بند حوادث و ما گل هایی هستیم به موازات عشقی که ریشه مان در آن جاری است .
آن زمان است که میان سیاهی و سپیدی فرقی نخواهد بود و هر چه دیده خواهد شد نور است و عشق است و محبت.آنگاه درد تو مرا درد می آورد، لبخند تومرا می خنداند ، بودنت بودنم خواهد شد و مرگت مرا نیست خواهد کرد .بیاییم به هم درس رهایی بیاموزیم ، زنگی را با دلهایمان شروع کنیم و جسم را که رفتنی است به خاک سرد گره بدهیم ، عاشقانه باشیم و فرصت کوتاه باقی مانده را به زندگی بگذرانیم .سکوت را بشکنیم ، درهای خدا را بگشاییم ، شوق برآوریم و گریه را بس کنیم ، شاید دیگر وقت آن رسیده است که به پیوند دلهایمان ایمان آوریم . من و تو از دو جسمیم ، گاه با ظاهری بیمار ،گاه پر درد و گاه بی درد ، چه فرقی خواهد کرد !
اگر خدایی شویم ، تن بیمار من و تن سالم تو هر دو یکی خواهد شد ، آن روز یعنی مبارزه با هردرد که می شناسیم ، خواه سرطان ویا هر درد دیگر .
عشق و جنون ...
سه شنبه ی این هفته که گذشت،با بچه های کلاسمون رفتیم برای عیادت از کودکان سرطانی بستری در بیمارستان شهدای تجریش.قرار بود براشون نمایش اجرا کنیم و یه جورایی شادشون کنیم...
جاتون خالی خیلی خوش گذشت،هر چند به خوبی دفعه ی قبل که رفتیم بیمارستان علی اصغر نبود ، ولی خدا رو شکر مراسم خوب برگزار شد.
ولی از اون شبی که برگشتم خیلی ذهنم مشغوله،مدام قیافه ی خیلی از بچه هایی که توی بخش هماتو بستری بودن از جلوی چشمام رد می شه،دلم می خواد خودم دوباره برم ملاقاتشون،مخصوصا دو تاشونو خیلی دوست دارم ببینم.یکی شون یه پسره ۱۲ ساله بود.سرطان خون داشت،استخوناش زده بود بیرون،تمام دستش سوراخ سوراخ بود.باورتون نمی شه ولی من تا حالا بچه ای به این با ادبی ندیده بودم.خیلی وقت بود که اون جا بستری بود.از قیافش می شد خوند که افسرده ی ماژوره...
التماسش کردم که بیاد توی مراسم ما،ولی نیومد.فکر کنم تنها چیزی که از زندگیش دیده بود سرطان بود، و تنها چیزی که از زندگیش می خواست مرگ بود.
یکی دیگشون که خیلی هم باهاش صحبت کردم یه دختره ۲ ساله بود.اسمش فرشته بود،از ظاهر خودش و مادرش می شد خوند که واقعا بی بضاعتن.من با عروسک باهاش صحبت می کردم.مادرش می گفت تا حالا عروسک نداشته، نمی تونه با عروسکا ار تباط بر قرار کنه.می گفت از وقتی اومده بیمارستان دیگه حرفم نمی زنه.یک لحظه خودم رو جای اون مادر گذاشتم.فکر کنم هر سوزنی که به بچه ش میزنن مثله یه میخه که در بدن مادرش فرو می برن...
دلم نمی خواد دیگه ادامه بدم این حرفا رو،من همیشه عادت دارم می خندم و از چیزایی حرف می زنم که بقیه شاد شن،ولی این یه مدت نمی دونم چرا دیگه نمی تونم مثله قبل باشم.چیزهایی که میبینم یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد کرده.فقط می خوام بدونم " چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟این مطلب از وبلاگ ( http://www.maliheee.blogfa.com ) بر گرفته شده است.
این مطلب سال 85 نوشته شده . خدا میدونه اون دوتا بچه الان کجان ...
با من بمان
دست من درد می گیرد...
دهانم خشک می شود و رگ هایم می سوزد...
مادرم می گفت : مو هایم که بریزد...زود بلند می شود
اما....نمی دانم این زود کی می آید...
نمی دانم کی خلاص می شوم از این تخت ها...دارو ها...
... قلب تو را نمی دانم...
اما من ....تمام تنم درد می گیرد...!!!
(اشتراک گذاری فراموش نشود) با تشکر...
برای کمک به کودکان سرطانی در محک کلیک کنید .