عشق و جنون ...
سه شنبه ی این هفته که گذشت،با بچه های کلاسمون رفتیم برای عیادت از کودکان سرطانی بستری در بیمارستان شهدای تجریش.قرار بود براشون نمایش اجرا کنیم و یه جورایی شادشون کنیم...
جاتون خالی خیلی خوش گذشت،هر چند به خوبی دفعه ی قبل که رفتیم بیمارستان علی اصغر نبود ، ولی خدا رو شکر مراسم خوب برگزار شد.
ولی از اون شبی که برگشتم خیلی ذهنم مشغوله،مدام قیافه ی خیلی از بچه هایی که توی بخش هماتو بستری بودن از جلوی چشمام رد می شه،دلم می خواد خودم دوباره برم ملاقاتشون،مخصوصا دو تاشونو خیلی دوست دارم ببینم.یکی شون یه پسره ۱۲ ساله بود.سرطان خون داشت،استخوناش زده بود بیرون،تمام دستش سوراخ سوراخ بود.باورتون نمی شه ولی من تا حالا بچه ای به این با ادبی ندیده بودم.خیلی وقت بود که اون جا بستری بود.از قیافش می شد خوند که افسرده ی ماژوره...
التماسش کردم که بیاد توی مراسم ما،ولی نیومد.فکر کنم تنها چیزی که از زندگیش دیده بود سرطان بود، و تنها چیزی که از زندگیش می خواست مرگ بود.
یکی دیگشون که خیلی هم باهاش صحبت کردم یه دختره ۲ ساله بود.اسمش فرشته بود،از ظاهر خودش و مادرش می شد خوند که واقعا بی بضاعتن.من با عروسک باهاش صحبت می کردم.مادرش می گفت تا حالا عروسک نداشته، نمی تونه با عروسکا ار تباط بر قرار کنه.می گفت از وقتی اومده بیمارستان دیگه حرفم نمی زنه.یک لحظه خودم رو جای اون مادر گذاشتم.فکر کنم هر سوزنی که به بچه ش میزنن مثله یه میخه که در بدن مادرش فرو می برن...
دلم نمی خواد دیگه ادامه بدم این حرفا رو،من همیشه عادت دارم می خندم و از چیزایی حرف می زنم که بقیه شاد شن،ولی این یه مدت نمی دونم چرا دیگه نمی تونم مثله قبل باشم.چیزهایی که میبینم یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد کرده.فقط می خوام بدونم " چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟این مطلب از وبلاگ ( http://www.maliheee.blogfa.com ) بر گرفته شده است.
این مطلب سال 85 نوشته شده . خدا میدونه اون دوتا بچه الان کجان ...